اشعار حضرت عبدالله بن حسن علیهم االسلام
اشعار حضرت عبدالله بن حسن علیهم االسلام

هنر مردان
کشته ی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دلِ کودکِ این ها جگر مردان است
همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسر بچه خیمه پدر مردان است
بست عمامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هر چه که باشد پسر مردان است
نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذارید ببیند که خودش یک حسن است
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است
گر چه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا یابن ابی عبدالله
***
جذبه عشق
بس که خونبار است چشم خامه ام بوى خون آید همى از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار اى دست بر سر خامه را بو که بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانکاه را تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان و زار هم چو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز کرد خواهر غم دیده را آواز کرد
که مهل اى خواهر مه روى من کاید این کودک ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون موج طوفان زا و کشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم زین دیار از تیر باران ستم
گرک خون خوار است وادى سر به سر دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر یوسف از این دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن در یتیم عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلکشم او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من کاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود طوطیم زى شکر ستان مىرود
جذبه عشقش کشان سوى شهش در کشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من اینجا قنق اى تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم نه بسر اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه دوخته چون اختران چشمت براه
کز سفرکى باز گردد شاهها باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىکن گذار چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش اللهاى جان عزیز تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم من بدین حالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست من ذبیح عشق و این کوه مناست
کبش املح که فرستادش خدا سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم مرغزار عشق باشد مسکنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافرى در دست تیغ که زند بر تارک شه بى دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر اى سالار کون اى به بیدستان بهر دو کون عون
پایمردى کن که کار از دست رفت دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر بر تنش دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست کین تیر دلدوزش به حلق نازنین
گفت شه کى طایر طاوس پر خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ زرنج چاه باش رو به مصر کامرانى شاه باش
مرغ روحش پر برفتن باز کرد همچون باز از دست شه پرواز کرد

ابرهای اشک
دردی به سینه هست که خاکسترم کند
در دست های محکم تو مضطرم کند
خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم
با ابرهای اشک بیاید ترم کند
آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای
بالم دهد، رها کُنَدم، باورم کند
من می پرم خدا کند او تیغ خویش را
جای عمو حواله ی بال و پرم کند
قیچی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد
اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند
حالا که من به سینه ی زخمش رسیده ام
بگذار، دست های کسی بی سرم کند
رهبر میدان نوجوانانم
به گَرد پای من امروز لشگری نرسد به اوج بال و پرم هیچ شه پری نرسد
سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟ به این سواره، پیاده تکاوری نرسد
به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم اگر ارادت تو داد دلبری نرسد
منم که رهبر میدان نوجوانانم به این حضور حکیمانه رهبری نرسد
میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم به این مقام شریفم پیمبری نرسد
به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد
مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد
مرا ز هول قیامت دگر نترسانید به این قیامت دشوار، محشری نرسد
کمان حرمله با گودی گلویم گفت: به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد
سر مرا به روی سینه ی عمو کندند مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد
تمام صورت من زیر دست و پا له شد به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد
منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد
به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت: که دست غارت دشمن به معجری نرسد
منم که غوطه به دریای خون زدم، سرمست چنین به گودی مقتل شناوری نرسد
شوند اهل یقین در بهشت مهمانم به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد
چراغ باغ جنان گوهر جمال من است به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد
ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد
***
همچون سیب
شیب گودال، به سوی تو دویدن دارد
وه که این بام چه جایی به پریدن دارد
دارم آیینه برایت ز حرم می آرم
تو ز خود بی خبری، روی تو دیدن دارد
بودم و دیدم و آموختم از عمّه ی خویش
بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد
عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید
نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد
نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب
میوه در پیش جمال تو رسیدن دارد
- ۹۲/۰۸/۱۷